پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برگ دوم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2304
نویسنده : TAKPAR

  5 سالم بود که هنوز در خانه مادر بزرگ زندگی می کردیم،پدر بزرگم امیر ارسلان شارمی یکی از نظامیان درجه داره زمان شاه بود که بعد از برگشتن رژیم از ایران فرار کرد و به مادر بزرگم گفت که بعد از مدتی باز می گردد اما آن پرواز هرگز به امریکا نرسید و مادر بزرگم که دل خوشی از او نداشت برای همیشه از دست این شوهر به قول خودش صهیونیست راحت شد.

بعد از مرگ پدر بزرگم ما همه در خانه ی او نزد مادر بزرگ زندگی می کردیم ما در قسمت پشتی خانه بودیم و عمه ماهرخ در اتاق کناری مادر بزرگ و عمو مهرشادم در کنار ما به همراه زنش که همه می گفتند نازا است زندگی می کردیم در آن زمان ما همه با هم صمیمی بودیم و رابطه ی خوبی داشتیم و من همیشه از حمایت سهیل برخوردار بودم آن هم زمانی که آرین و آریا پسرهای خاله نوشین و شاهرخ برادر زن عمو شهلا به جمع ما اضافه می شد و همهگی دوست داشتند بازی پسرانه کنند و من را از جمعشان بیرون بیندازند اما سهیل از من حمایت می کرد و همیشه به آن ها می گفت که گیوا زن من است و کسی حق ندارد که او را اذیت کند و بعد رو به من می گفت:«مگه نه گیوا؟»

و شاهرخ از ته حیاط داد می زد «گولش رو نخور» و من فرار می کردم... .

زن عمو شهلا از همه بیش تر مرا دوست داشت و گاهی از مادر خواهش می کرد و شبها مرا وسط خودش و عمو مهرشاد که من خیلی دوستش داشتم می خواباند و دوتایی برایم قصه می گفتند و چون مامانم هیچ گاه این کار را نمی کرد همیشه این کار برایم جالب بود و بهانه می گرفتم که پیش او بروم و او هم همیشه برایم فسنجان درست می کرد که من خیلی دوست داشتم و وقتی به من غذا می داد می گفت:«دعا کن منم بچه ای مثل تو داشته باشم!»و بعد می زد زیر گریه و از کنار من بلند می شد.

یک سال بعد که یک شب خبر آوردند که عمو سامان شوهر عمه ماهرخ از بلای تپه پرت شده است و جان خود را از دست داده و من که معنی این کلمه را نمی دانستم رفتم تا از سهیل بپرسم که سهند که کمی جلوتر از سهیل در لبه ی حوض نشسته بود با شنیدن این حرف خودش را در حوض بزرگ و پر از آب انداخت و عمو مهرشاد با سرعت به سمتش دوید و او را نجات داد و شروع به کتک زدنش کرد و می گفت که مرد باید قوی باشد و من که سر در نمی آوردم چه شده فقط گریه می کردم که دیدم عمه ماهرخ ته حیاط بیهوش شده و مادر و زن عمو شهلا به سمتش می دوند و مادر بزرگ هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و عمو مهرشاد هم مثل من نمی دانست به کدام طرف بدود... ؟!

عمو سامان در معدن کار می کرد و ما شش ماه به شش ماه او را می دیدم که به قول مادر بزرگ اجل مهلتش نداد و دار فانی را وداع گفت.تازه آن زمان بود که زن عمو شهلا برایم توضیح داد که مرگ چیست و هر آدمی یک زمانی پیش خدا می رود و من هم این چیز ها را برای سهیل و سهند تعریف می کردم تا زیاد غصه نخورند.

اما این پایان ماجرا نبود و اتفاق های از این بدتری هم در انتظار ما بود زیرا تازه آن زمان بود که فهمیدیم بیماری قلب مادر بزرگ جدی هست و باید عمل شود و او هم به ما می گفت که این حادثه های ناگوار به خاطر این است که ما وارث آن مرد خرابکار هستیم و به پدر می گفت که خانه را بفروشد اما خبر ناگهانی و خوشحال کننده ی که کمی از غصه های همه می کاست حامله شدن زن عمو شهلا بود که آن هم وقتی دکترش متوجه شد به او گفت که باید بچه را بیندازد ولی او قبول نکرد و هر چه که دیگران به او گفتند به خرجش نرفت.

تصویر عمو مهرشاد که 13 سالی می شود او را ندیدم به خوبی یادم هست آن هم زمانی که در کنار پدر می نشست و می گفت:

-        تو بگو چیکار کنم مهرداد؟تو بگو؟

و پدر هم مانند او تند تند سیگار می کشید و مادر سر سجاده نماز اشک می ریخت.آن روزها روزهای سختی بود روزهایی که دوست ندارم هرگز باز گردد چون مرگ عمو سامان باعث شده بود که عمه ماهرخ افسرده شود و سهند و سهیل هم با من بازی نکنند و مادر بزرگ هم مدتی می شد که در بیمارستان بود و مادر و زن عمو که همش گریه می کردند و پدر و عمو تند تند سیگار می کشیدند.

اما کاش زمان در همان روزها متوقف می شد اما هفته بعد مادر بزرگ را به خانه آوردند و او بعد از تقسیم ارث و میراث و بوسیدن تک تک ما از میانمان رفت.

این دومین باری بود که کسی را از دست می دادیم و من دیگر معنی اجلش رسیده را می دانستم و باور داشتم که دیگر مادر بزرگ را نمی بینیم چون عمو سامان هم از آن روز به بعد دیگر بر نگشته و به قول زن عمو پیش خدا رفته بود.

خانه سوت و کور تر از آن شد که من فکرش را می کردم دیگر شاهرخ به خانه ما نمی آمد و آرین و آریا وقتی می آمدند گوشه ای می نشستند و به گلهای قالی چشم می دوختند و من هم به ناچار به ته حیاط می رفتم و یواشکی مثل مامان و زن عمو گریه می کردم اما یک روز زن عمو متوجه شد که من یواشکی گریه می کنم و مرا پیش خود برد و دیگر هر وقت به ته حیاط می رفتم با صدای بلند مرا صدا می زد و نمی گذاشت مثل خودش گریه کنم.

نه ماه بعد زمانی که زن عمو شهلا یک دختر مرده به دنیا آورد از میان ما رفت و ما به ناچار هر دویشان را در قبرستان دفن کردیم.

بعد از مرگ دلخراش زن عمو شهلا،عمو به پدر گفت که می خواهد به جایی دور برود و سهم خود را هم نمی خواهد اما پدر بلافاصله خانه را فروخت و سهم عمو و عمه را داد و ما هم با پول سهم خود از غرب شهر به شمال شهر آمدیم و پدر با کمی دیگر از آن پول سهامی در شرکت خرید و جز و سهامداران شد و وضع ما کم کم خوب شد.

اما بین پدر مادر اختلاف افتاد که من دلیلش را نمی دانستم شاید دلیلش تغییر رفتارهای مادر بود و یا شایدم پدر؟!یا دست تقدیر و زمانه؟!

به هر صورت من از 13 سال پیش تا به امروز عمو را ندیده ام و آرزوی دوباره دیدنش را دارم،دوست داشتم برای او می گفتم که عمه چقدر بدبختی کشیده و وقتی با سهم خود یک تولیدی زد تا کارش گرفت یک شب تولیدیش آتش گرفت و همه چیزش به باد رفت کاش بود تا به او می گفتم بعد از مرگ زن عمو هیچ کس به در و دل هایم گوش نداده،ای کاش بود تا به او می گفتم از آن زمان تا کنون چقدر دنیا عوض شده،مامان،بابا،من و تمام آن عقاید و صمیمیتی که روزی بعد از مرگ امیر ارسلان صهونیست در آن خانه بزرگ وجود داشت، شاید روزی بیاید که دوباره عمو را ببینم تا به او بگویم با اینکه خانه هایمان بزرگتر و امکاناتمان بیش تر شده اما خوشبخت نیستیم...!؟

                                                                   ادامه دارد...


:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ دوم ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 56 صفحه بعد